کد مطلب:28512 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

جنگیدن خودِ امام












2237.الفتوح: محمّد بن حنفیه، لحظاتی پرچم به دستْ جنگید و سپس برگشت. علی علیه السلام دست بُرد و شمشیرش را بركشید و بر دشمن، یورش بُرد.از چپ و راست بر آنان نواخت.سپس برگشت، درحالی كه شمشیرش كج شده بود و شروع كرد آن را با زانو راست كردن. یارانش به وی گفتند: بگذار ما این كار را انجام دهیم، ای امیر مؤمنان! به كسی پاسخ نگفت تا آن را راستِ راست كرد.

سپس برای بارِ دوم یورش بُرد و در دل دشمن، نفوذ كرد.با شجاعت و جرئت بر آنان ضربه می زد تا آن كه شمشیرش كج شد. آن گاه نزد یارانش بازگشت و ایستاد و در حالی كه با زانو شمشیر خود را راست می كرد، فرمود: «به خدا سوگند، از این كار، جز خداوند و آخرت را در نظر ندارم». آن گاه رو به فرزندش محمّد بن حنفیه نمود و فرمود: «فرزندم! این چنین بجنگ».[1].

2238.شرح نهج البلاغة- به نقل از ابو مخنف-: علی علیه السلام با یگانِ سبز (نیروی ویژه) خود- كه متشكّل از مهاجران و انصار بود- به سوی لشكر جمل، یورش بُرد و در اطراف او فرزندانش حسن، حسین علیهما السلام و محمّد بودند. پرچم را به محمّد سپرد و فرمود: «با آن به پیش تاز تا آن را در چشم شتر بنشانی و تا چنین نكرده ای از پا منشین».

محمّد به پیش تاخت.چوبه های تیر بر او باریدند. محمّد به یارانش گفت: كمی صبر كنید تا تیرهایشان تمام شود و برای آنان یك تیر یا دو تیر بیشتر نمانَد. علی علیه السلام به سوی محمّد شتافت و او را برمی انگیخت و به پیكار، دستور می داد. وقتی كُندی او را دید، خود از پشت سرِ وی آمد و دست چپ خود را بر شانه راست او نهاد و فرمود: «به پیش تاز!».

محمّد، هرگاه این خاطره را به یاد می آورْد، می گریست و می گفت: گویا بوی نفَسش را در پشت سرم استشمام می كردم.به خدا، هرگز آن را از یاد نخواهم برد!

سپس علی علیه السلام را بر فرزندش رحم آمد و پرچم را با دست چپ از او گرفت و ذوالفقارِ مشهور، در دست راستش بود. آن گاه، یورش آورد و در دل لشكر جمل فرو رفت.سپس با شمشیر كج شده برگشت و آن را با زانو راست نمود. یاران و فرزندانش و اشتر و عمّار [، نزدیكش آمده] به وی گفتند: ای امیرمؤمنان! بگذار ما این كار را به جای تو انجام دهیم.نه به آنان پاسخ گفت و نه نگاهشان كرد.

پیوسته نفس نفس می زد و همچون شیر، می غرّید تا آنان كه در اطرافش بودند، پراكنده شدند. لشكر دشمن به سویش شتافتند و او با چشمانش [ آخر] لشكر بصره را می نگریست و اطراف خود را نگاه نمی كرد و سخنی را پاسخ نمی گفت.

آن گاه، پرچم را به فرزندش محمّد سپرد و برای بار دوم به تنهایی یورش بُرد و به وسط لشكر جمل، وارد شد و شجاعانه و جسورانه، با شمشیر بر آنان ضربت می زد و مردان جنگی از برابرش می گریختند و به چپ و راست می رفتند تا زمین از خون كُشتگانْ رنگین شد.

آن گاه بازگشت، درحالی كه شمشیرش كج شده بود. آن را با زانو راست كرد. یارانش گِردش جمع شده بودند و او را نسبت به جانش و برای حفظ اسلام، سوگند می دادند و می گفتند: اگر تو آسیب ببینی، دین از میان خواهد رفت.دست نگه دار كه ما خود از پس این كار برمی آییم.

فرمود: «به خدا سوگند، با كارهایی كه می كنم، جز خدا و آخرت را نمی خواهم». آن گاه به فرزندش محمّد فرمود: «ای پسر حنفیه! این چنین كار كن».

اطرافیان گفتند: ای امیرمؤمنان! چه كسی می تواند كاری را كه تو انجام می دهی، انجام دهد؟![2].

2239.المصنَّف- به نقل از اَعمَش، از مردی كه نامش را بُرد-: می دیدم كه علی علیه السلام یورش می بُرد و با شمشیر، ضربت می زد تا شمشیرش كج می شد. آن گاه بر می گشت و می فرمود: «مرا سرزنش نكنید.این شمشیر را سرزنش كنید». سپس با شمشیر راست، [ به سوی دشمنْ] بازمی گشت.[3].

2240.شرح نهج البلاغة- به نقل از ابو مخنف-: عبد اللَّه بن خَلَف خُزاعی- كه سركرده بصریان و ثروتمندترینِ خاندان خود بود- بیرون آمد و هماورد طلبید و درخواست كرد كه جز علی علیه السلام كسی برای مبارزه با او بیرون نیاید و چنین رجز می خوانْد:

ابوتراب! تو یك انگشت به من نزدیك شو

كه من یك وجب به تو نزدیك می شوم.

چرا كه در دلم كینه تو را دارم.

علی علیه السلام به سوی او حركت كرد و بدون آن كه به وی مهلت دهد، ضربتی بر او زد و فرقش را شكافت.[4].

2241.الفتوح: علی علیه السلام [ از لشكر دشمنْ] دور شد و به سوی یارانش می رفت كه فریادكننده ای از پشت سر او فریاد زد.وی برگشت و عبد اللَّه بن خلف خزاعی را- كه میزبان عایشه در بصره بود- دید. چون علی علیه السلام او را دید، شناخت و او را ندا داد كه: «ای پسر خلف! چه می خواهی؟».

گفت: آیا می خواهی بجنگی؟

علی علیه السلام فرمود: «از آن بدم نمی آید؛ ولی وای بر تو، ای پسر خلف! در مرگ، چه آسودگی ای می جویی، با آن كه مرا می شناسی؟».

عبد اللَّه بن خلف گفت: خودْستایی را واگذار- ای پسر ابوطالب- و نزد من بیا تا ببینی كدام یك از ما هماوردش را خواهد كُشت.آن گاه شعری سرود و علی علیه السلام با شعر، او را پاسخ داد و برای پیكار، رو در رو شدند.

عبد اللَّه بن خلف، ضربه ای ناگهانی فرود آورد كه علی علیه السلام آن را با سپرش دفع كرد. آن گاه علی علیه السلام از او كنار كشید و ضربتی بر او فرود آورد كه بر دست راستش اصابت نمود و سپس ضربتی دیگر فرود آورد كه استخوان سرش را شكافت.[5].

2242.شرح نهج البلاغة- به نقل از ابو مخنف-: عبد اللَّه بن اَبزی، زمام شتر [ عایشه] را گرفت (و در روز جَمَل، هركس تصمیم به نبرد جدّی داشت و می خواست تا مرز مرگ بجنگد، به سوی شتر می شتافت و افسارش را می گرفت).ابن ابزی بر سپاه علی علیه السلام یورش بُرد و چنین رجز خواند:

بر آنان ضربت می زنم و ابو الحسن را نمی بینم

بدانید كه این، غمی است از جمله غم ها.

علی علیه السلام با نیزه بر او حمله بُرد و بر او نیزه ای زد و او را كُشت و فرمود: «ابو الحسن را دیدی.او را چگونه دیدی؟!». و نیزه را در بدن او رها كرد.[6].









    1. الفتوح: 474/2، المناقب: 187.نیز، ر.ك: شرح نهج البلاغة: 257/1.
    2. شرح نهج البلاغة: 257/1.نیز، ر.ك: الفتوح: 473/2.
    3. المصنّف فی الأحادیث والآثار: 2/706/8، العقد الفرید: 324/3.
    4. شرح نهج البلاغة: 261/1.
    5. الفتوح: 478/2، المناقب: 188، كشف الیقین: 191/189، كشف الغمّة: 242/1.
    6. شرح نهج البلاغة: 256/1.نیز، ر.ك: أنساب الأشراف: 148/3، تاریخ الطبری: 519/4.